WC

هرمز زمانپور
hormoz.z@gmail.com

تو دستشویی در حال مسواک زدن بودم . اینه ی روبه روم رو نگاه کردم از درز در چشمم به ساعت روی دیوار افتاد ساعت 10 دقیقه به 11 بود ؛ نگاهم را از روی اینه برداشتم و نظرم به سوی به صورت خودم جلب شد ، چشم تو چشم خودم بودم .
به یادم امد که یه دفعه یکی بهم گفته بود اگه بتونی به عمق نگاه طرف نفوذ کنی میتوانی به عمق وجودش دست پیدا کنی . چشم تو چشم خودم دوختم . سعی کردم به عمق نگاه خودم نفوذ کنم . سعی کردم ... اما از روی چشم جلو تر نتونستم برم .خودم هم نتونستم به عمق وجودم نفوذ کنم !

دوباره به ساعت نگاه کردم ساعت '11:10 بود . لباسم را کندم ، وارد تخت شدم .ساعتم را روشن کردم و اهنگ کریسمس Crazy Frog رو پیدا کردم و شروع به گوش دادنش کردم ( ساعتم قابلیت پخش اهنگ را دارد ) .
کمکم فکرم از اهنگ به خودم متمرکز شد . از نمای بالا خودم رو که روی تخت افتادم تصور کردم . خودم رو دیدم که هماهنگ با موسیقی سرم رو پایین و بالا میبردم . در همان نما خود را به مانند اسکلتی فرض کردم ، لبخند ملیحانه ای داشت . داشتم اسکلت خودم را نگاه میکردم که جمجمه اش را همراه با اهنگ تکان میداد . ناگهان برگشت و با دو حفره ای که قبلا جای چشمانم بود به من خیره شد .( و همچنان با ان لبخند ملیح به من خیره ماند )
با همان خیال به خواب رفتم .

در خواب دیدم که :
از خواب بلند شدم . شب کریسمس بود . همه دور دریاچه ای جمع شده بودند و همه با هم اهنگ کریسمس را یک صدا میخوانند . من هم به انها ملحق شدم و شروع به خواندن کردم ، عمه ، شوهر عمه و پسر عمه هایم را دیدم که به این گروه ملحق شدند و شروع به خواندن اواز هنگام با دیگران کردند . پس از مدتی بابا و مامانم هم به گروه ما ملحق شدند ! و البته هیچ کدام متوجه حضور من نشدند . پس از مدتی افراد پراکنده شدند و من نیز همینطور .در راه بودم ( در راه کجا را نمیدانم ! ) با دختری اشنا شدم ( چه جوری اش را نمیدانم ! ) به خانه اش دعوتم کرد ( چرایش را نمیدانم ! )

به خانه اش رسیدیم و شب را در انجا ماندم . حال خوبی نداشتم هوای انجا خفه بود ، گویی که در مردابی سعی در نفس کشیدن داشته باشی ، هوا از مجرا پایین نمیرفت باید هوا را قورت میدادم ! ... . صبح شد بلند شدم ( البته هنوز در خواب به سر میبرم ) با پدر دختر اشنا شدم . گمان کردم که قبلا او را میشناختم . بله ! یادم امد که او پدر دوستم قدیمیم بود . از دوستم پرسیدم چیزی یادش نمی امد ! البومی به من نشان داد البومی خالی که در تمام صفحاتش فقط 3 عکس بود . سرم را پایین انداختم تا عکس ها را ببینم از 3 عکس ، 2 عکس را شناختم . یکی ، عکس همین دختر بود که باهاش به اینجا امده بودم و دیگری عکس دوست قدیمی ام بود. با انگشت اشاره ، به او اشاره کردم و سرم را بلندم کردم . هنگام سر بلند کردن متوجه شیئی در دهان پیرمرد شدم ، ان را در اوردم ، چیزی فنر مانند بود . چشمان پیرمرد به رنگ خون دارمد و رو به من کرد !!؟

تلفن زنگ زد ! الو ؟ منم بلند شو باید بری مدرسه ساعت 6:45 است . پاشو دیگه تنبلی بسه . ( این دفعه دیگه واقعا از خواب بلند شده ام ) .

در مدرسه ؛ زنگ سوم ؛ ساعت 12:20 ؛ سر امتحان ادبیات :
کسی با کفش به پاچه ی شلوارم میزد ، متوجه شدم نفر پشتیم این کار رو میکنه ، سرم را 20 درجه به طرفش برگداندم .
- سوال 3 . 5 . 14 ؟؟؟
دقیقا همان سوالاتی بودند که یک پاراگراف 5-6 خطی جواب داشتند .
نگاهی به معلم انداختم ، متوجه شدم که دارد زیر چشمی به من نگاه میکند ! ترجیح دادم کاری نکنم !!! اما این را نیز میدانستم که بعد از امتحان همه با من پدر کشتگی پیدا میکنند و تنها خدا میتواند به دادم برسد ! اما هر چه بود بهتر از افتادن به دست معلم پرورشی و به خصوص ناظم و مدیر بود !
در زنگ تفریح همه سلامم را با مشت و لگد و فحش جواب میداند .

به خانه برگشتم ، کامپیوتر را روشن کردم تا OFF هایم را چک کنم . لینکی برایم اف کذاشته بودند بدون اینکه بنویسد ان لینک چیست ؟! اما از پسوندش معلوم بود که یک عکس است . لینک را کلیک کردم عکس نمنایان شد . عکس بچه ای بودکه در زمان قحطی در سودان در فاصله 1 کیلومتری اردوگاه غذایی سازمان ملل جان به جان افرین تسلیم کرده بود و در کنارش نیز لاشخوری در انتظار ! در زیر عکس نوشته بود که عکاس ان پس از مدتی بعد از گرفتن این عکس ، خودکشی کرده بود .

شب شد و سینما و ماوراء امروز فیلم «حلقه» ( نه ارباب حلقه ها ) را داشت و من هم شروع به دیدن فیلم کردم . ماجرای یک حلقه فیلمی بود که هر کس ان را میدید کشته میشد ( فیلم جزء گروه بندی Horror Films قرار داشت و دیدن ان برای 18سال به پایین مجاز نبود ! ) . فیلم طوری بود که با اعصاب و روانت بازی میکرد . بلاخره بعد از 2 ساعت فیلم به اتمام رسید . به خود زحمت گوش دادن تفسیر این را ندادم .

به دست شویی رفتم تا مسواک بزنم ناگهان چشم در چشم خودم افتادم این دفعه توانستم به عمق وجود خودم نفوذ کنم . در چشمانم بیابانی سرد ، تاریک و ترسناکی را مشاهده کردم . ترجیح دادم که چشمانم را ببندم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33915< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي